جدول جو
جدول جو

معنی تهی چشم - جستجوی لغت در جدول جو

تهی چشم
(تَ / تِ / تُ چَ / چِ)
کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج) :
چه می دانند قدر روی نیکو را تهی چشمان
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را.
صائب (از آنندراج).
، بخیل و حریص و آزمند و طمعکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیزچشم
تصویر تیزچشم
کسی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم چشم
تصویر هم چشم
کسی که با دیگری در کاری رقابت کند، رقیب، حریف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
دارای چشمان کوچک و تنگ، کنایه از بخیل، ممسک، خسیس، نظرتنگ، کنایه از حریص، طمع کار
فرهنگ فارسی عمید
(چَ / چِ)
چشم تاریک. چشم ضعیف
لغت نامه دهخدا
(هََ چَ / چِ)
برابر و مقابل و رقیب. (آنندراج) : آزادخان از فرقۀ غلزه ای و هم چشم با فرقۀ ابدالی بود. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کسی که چشمش بخوبی و تندی می بیند. (ناظم الاطباء). تیزبین. (آنندراج). تیزبصر. سخت بینا:
تیزچشم آهن جگرفولاددل کیمخت لب
سیم دندان چاه بینی ناوه کام و لوح روی.
منوچهری.
روز صیادم بدو، شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران.
مولوی.
طرفه کور دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم.
مولوی.
در نگاه تیزچشمان سرمه شو
در مذاق تلخ کامان شکر آی.
ظهوری (از آنندراج).
، خشم آلود غضبناک:
برآشفت بهرام و شد تیزچشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کور. (ناظم الاطباء). آنکه چشم ندارد.
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
کنایه از مردم بخیل و ممسک باشد. (برهان). کنایه از بخیل و نوکیسه. (انجمن آرا) (آنندراج). بخیل و ممسک و نودولت. (غیاث اللغات). بخیل و ممسک و فقیر ارذل. (شرفنامۀ منیری). بخیل و ممسک و حریص. (ناظم الاطباء). خسیس. لئیم. کوتاه نظر. اندک بین. نظرتنگ. خرده نگرش. بخیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تنگ چشمان را ز تو گردی نخیزد تا بود
لن تنالوا البر حتی تنفقوا در حقشان.
سنائی.
فلک هم، تنگ چشمی دان که بر خوان، دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته ست خوانسالار دورانش.
خاقانی.
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
از این تنگ چشمی از این تنگ باعی.
خاقانی.
به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمی
که تاری ریسمان در چشمت آید.
اثیر اومانی.
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم.
سعدی.
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.
نبینی که چشمانش از کهرباست
وفا جستن ازتنگ چشمان خطاست.
(بوستان).
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمۀ کوثر کنم.
حافظ.
رجوع به تنگ چشمی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود، مردم نادیده و دیورنگ. (برهان). کور و مردم ترک و دیوسار. (ناظم الاطباء) ، زنی که به غیر از یک شوهر ندیده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، معشوق را از آن چشم تنگ گویند که به طرف کسی میل نکند و به حسن خود مغرور است یا از جهت حیابود یا آنکه بر حلال خود نظر داشته باشد چنانکه در قرآن مجید در تعریف حوران بهشتی واقع شده که فیهن ّ قاصرات الطرف، ای زنانی که نظر از شوهر خود نگذرانند و استعمال این لفظ در محل تعریف معشوقان خاصۀ قدماست، در کلام متأخرین دیده نشده. (آنندراج). صفت معشوق آید چرا که بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات) :
می و مرغ و ریحان و آواز چنگ
بت تنگ چشم اندر آغوش تنگ.
نظامی (از آنندراج).
، ترکان را نیز گویند. (برهان). آنکه چشمی خرد و کشیده دارد چون مردم چین و مغول که چشمانی چون چشم ترکان دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کنایه از غلام یا کنیزک ترک است:
روزی آن تنگ چشم با دل تنگ
بود خلوت نشسته با سرهنگ.
نظامی.
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
شاه از آن تنگ چشم چین پرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد.
نظامی.
ز تیغ تنگ چشمان حصاری
قدرخان را در آن در تنگباری.
نظامی.
گفت کای تنگ چشم تاتاری
صید ما را به چشم درناری.
نظامی.
همه تنگ چشمان مردم فریب
فرشته ز دیدارشان ناشکیب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تُ پُ)
کنایه از پوچ و بی مغز. (آنندراج). کاواک. میان تهی:
فلک از نعرۀ کوس تهی پشت
گرفته گوش مهر و مه به انگشت.
حکیم زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ شِ کَ)
خالی شکم. گرسنه. (ناظم الاطباء). طلنفح، گرسنه و تهی شکم. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کوس تهی شکم را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی، آوازش آمد از بر.
خاقانی.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَهْ چَ / چِ)
تباه چشم. رجوع به تباه چشم شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ)
بی نام و آنکه جز نام چیزی از وی در میان نباشد. (ناظم الاطباء) :
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را از عالم تهی نام کرد.
نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ چَ / چِ)
دارای چشمی پهن، شوخ و بیحیا. (غیاث) (آنندراج) :
بحر و کان با تو حرف جود زدند
پهن چشم این و آن دریده دهان.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(تُ چَ / چِ)
چشم گیرا. (ناظم الاطباء). زیباچشم. دارای چشم جذاب. که چشم او بیننده را بخود کشد:
کرد را بود دختری بجمال
لعبتی، ترک چشم و هندو خال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دارای چشمانی پهن، شوخ بیحیا: بحر و کان با تو حرف جود زدند پهن چشم این و آن دریده دهان، (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زهر چشم
تصویر زهر چشم
غضبی که از نگاه تند محسوس شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیز چشم
تصویر تیز چشم
شخصی که چشمش خوب می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
بخیل، حریص
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که در کاری با دیگری رقابت کند حریف رقیب: هرکسی بمعرکه رسید به جهت تحصیل نام و ننگ و غیرت هم چشمان بی ملاحظه از عقب مخالفان میتاخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قی چشم
تصویر قی چشم
آژیخ کیخ سلیک (گویش مازندرانی) کنه (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاری چشم
تصویر تاری چشم
چشم تاریک چشم ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه چشم
تصویر سیه چشم
آن که دارای چشمانی سیاه رنگ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهو چشم
تصویر آهو چشم
آنکه چشمی مانند آهو دارد کسی که دیدگانش مانند دیدگان آهو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم چشم
تصویر هم چشم
((~. چَ))
رقیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگ چشم
تصویر تنگ چشم
((~. چَ یا چِ))
بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زهر چشم
تصویر زهر چشم
((زَ))
در ادبیات محاوره ای زهر چشم گرفتن کنایه از بسیار ترساندن
فرهنگ فارسی معین
اندک بین، بخیل، تنگ نظر، کنس، گرسنه چشم، ممسک
متضاد: دست ودل باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعمی، کور، نابینا
متضاد: بینا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روشن بین، عاقبت بین، مال اندیش، تیزبین، دقیق، روشن بین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حریف، رقیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد